پیشنهاد سردبیرمقاله

مفهوم زندگی در عصر دیجیتال

کانال تلگرام  رسانه فناوری هوشمند

در عصر شبکه‌های اجتماعی، معنای حقیقت و زیبایی به کلی تغییر یافته. حال سوال این است که ما باید با این دگرگونیِ مفاهیم، خودمان را وفق دهیم یا خیر؟

چه بخواهیم چه نخواهیم، با ورد به عصر دیجیتال و ظهور شبکه‌های اجتماعی، مفهوم و معنای بسیاری از چیز‌ها تغییر کرده، حتی برخی از بنیادی‌ترین مفاهیم و ارزش‌ها. در عصر شبکه‌های اجتماعی، معنای حقیقت و زیبایی به کلی تغییر یافته. حال سوال این است که ما باید با این دگرگونیِ مفاهیم، خودمان را وفق دهیم یا خیر؟ آیا اصلا این کار درست است؟ یا ما را به ورطه نابودی میکشاند؟!

به گزارش اقتصاد الکترونیکی به نقل از فرادید؛ به نقل از گاردین، اولین کتاب لارنس اسکات، انسان چهارساحتی، به‌طور مشخص روی نامزد‌های جایزۀ ساموئل جانسون در سال ۲۰۱۵ تمرکز داشت، جایزه‌ای که اکنون جایزۀ بیلی گیفورد نام دارد. در حوزه‌ای مملو از نظرات مختلف دربارۀ ارتباط زندگی ما با فناوری نو، این گزارش‌های دستِ‌اول دربارۀ وجودِ دیجیتال شبیه گزارش‌های دیگر نبودند، گزارش‌هایی که با شرم و جذبه روایت شده بودند و بر تسلط دانش‌پژوهانه بر تاریخ فکری مبتنی بودند. 

پیک‌نیک ویرگول صاعقه امکان تأمل بیشتری را دربارۀ تأثیر زندگیِ دیجیتال بر درک ما از معنای جهان فراهم می‌کند. در اینجا نیز اسکات با ترکیبی از اندوه، صداقت و اشتیاق روح‌انگیز در جهان خود غور می‌کند. اما این کتاب دوم عمیق‌تر است و حتی دامنۀ گسترده‌تری دارد و در ذهن شکل‌های مختلفی به خود می‌گیرد. نوعی اندیشیدن فلسفی به دریافت واقعیت است، دریافتی که به‌واسطۀ رفت‌و‌آمد‌هایی اغواکننده و بازیگوشانه بین اعتراف و مردم‌شناسی و تحلیل اجتماعی به دست آمده‌اند. کتاب علاوه‌براین، مرثیه‌ای برای والدین ازدست‌رفتۀ نویسنده است، که در اوایل دهۀ سیِ زندگی او به فاصلۀ اندکی از یکدیگر از دنیا رفته‌اند.

اسکات، در بحثِ تند و تیز خود، به این خطوط اصلی پایبند می‌ماند: رابطۀ مرگ با توییتر چیست؟ اگر اندوه نوعی «واقعیت سرسخت قدیمی» است، در عصر مدرن چطور عمل می‌کند؟

عنوان کتاب از لولیتا اثر ولادمیر نابوکوف اقتباس شده است. هامبرت هامبرت ماجرای مرگ مادرش را در دو واژه و یک ویرگول خلاصه می‌کند و آن‌ها را بین دو پرانتز قرار می‌دهد که این واقعه را تحت کنترل نگه می‌دارد: «(پیک‌نیک، صاعقه)». اسکات می‌خواهد دربارۀ جدایی از والدین خود بیش از این‌ها سخن بگوید. دوست دارد نام آن‌ها را بلند بگوید («دیوید! استلا!»)، او درِ خانۀ خود را نیمه‌باز می‌گذارد تا اگر روح یکی‌شان خواست، داخل شود. اما ضرورت بی‌رحمانۀ جملۀ فرعی هامبرت هامبرت را نیز می‌فهمد: آخر «مردگان عزیزمان را باید کجای داستان زندگی خود جای دهیم؟»

پیک‌نیک و صاعقه دو واقعیتی هستند که مانند دو سر مخالفِ آهنربا یکدیگر را دفع می‌کنند. اسکات عمیقاً به رابطه‌ای علاقه‌مند است که میان پیک‌نیک‌های عادی زندگی با قالیچه و فلاسک با صاعقه‌ای که چنگالِ خود را در آن‌ها فرو می‌برد وجود دارد. برای مثال، لباسِ زنی در بستر مرگ اشاره به واقعیت‌هایی دردآور دارد که خود را پنهان کرده‌اند: انحنای ملایم گردن و «طرح ظریف پارچه» تکه‌های جسوری از زیبایی‌اند که در میانۀ فاجعه محصور شده‌اند.

وسط بحث اسکات دربارۀ داده‌های گمراه‌کننده، شکلک‌های اینترنتی، معصومیت و زیرکیِ درهم‌پیچیدۀ چهره‌ای در یک سلفی معمولی، مدام مجموعه‌ای از علائم حیاتی وارد روایت می‌شوند. تو گویی بی‌دعوت وارد می‌شوند و روی یگانه معیار‌هایی تأکید می‌کنند که در نهایت فقط آن‌ها مهم‌اند. کتاب او اغلب مثل گفت‌وگویی در کافه، صمیمانه و آزاد پیش می‌رود، اما اسکات استدلال‌های خود را نیز می‌آزماید تا ببیند اگر یک شب به دقت آن‌ها را معاینه کند، اعتبارشان را حفظ می‌کنند یا نه.

اسکات اتاق جلوییِ خانه را به یاد می‌آورد، اتاقی خالی، جایی که مرگ اتفاق افتاد، جایی که بطری خالیِ اسطوخودوس روی شوفاژ مانده بود؛ آن وقت ما با خود می‌گوییم «واقعیت دارد»، این چیزی است که از ذهنمان می‌گذرد. ما بطری اسطوخودوس را، چون حقیقتی مقدس می‌پذیریم. حافظه سبب می‌شود کلاژ‌های هیجان‌انگیزی به همدیگر هایپرلینک شوند که از هر وب‌سایتی آشفته‌تر باشند؛ این هایپرلینک‌ها جرح و تعدیل و افشاگری‌های بیشتری به دنبال خود می‌آورند. جمله‌ای عجیب و غریبْ مانند چیزی است که یک‌بار مادرتان گفته یا گوشه‌ای از خندۀ او از آن سوی اتاق؛ اوست که دارد از چهرۀ فردی دیگر لبخند می‌زند. 

به نظرم اسکات شب‌های زیادی را صرف خواندن جان دان [شاعر قرنِ هفدهمی انگلستان]کرده است. چرا که بی‌تردید قدرت شکل‌دهندۀ استعاره‌های بعید را به‌خوبی درک می‌کند. درنتیجه وقتی دارد آمادۀ خواب می‌شود، انحنای پرانتزی را در بدن خود حس می‌کند که به پرانتز مقابل در جسم خفتۀ پدر بیمارش در آن سوی شهر پاسخ می‌دهد. «بین ما چه بوده است؟ ۳۲ سال با هم بودن؟» شاید، با تمام‌شدن کتاب، شما هم دوست داشته باشید دربارۀ یکی از خاطرات خود مانند شعری متافیزیکی بیندیشید.

اسکات شوق الگوسازی خود را به مادرش مرتبط می‌داند، کسی که به همۀ اعضای خانواده آموخت همه‌جا دنبال شباهت‌ها باشند، «شبکۀ جایگزینی از چیزها». چیزها، اشیای سخت، با ملیله‌کاریِ بی‌نهایتِ ارتباط‌های تودرتو، یک «شبکه» می‌سازند. چیز‌ها یا آشنا هستند، یا آرزویشان را داشته‌ایم، یا از دست رفته‌اند یا شبیه چیزی هستند که از دست داده‌ایم، یا سر جای خود هستند یا خارج از جای خود. جابه‌جاکردن ظرف‌ها پس از شست‌وشو و بازگرداندن هر چیز به خانۀ دائم آن، نوعی حس مطبوع به اسکات می‌دهد و یادآور والدینش است. قاشق‌های چای‌خوری با اطمینان در «جای تنگ» خود پایین وسایل آشپزی بزرگ‌تر ترق و توروق می‌کنند.

رمان‌نویس ایرلندی، الیزابت بوئن، برای اسباب خانه‌ای که ظاهراً به تماشای ما نشسته‌اند، زبانی ابداع کرد و استاندارد‌های خاصی به ما داد. حالا ما وسایلی داریم که واقعاً به ما گوش می‌دهند و داده‌های ما را در کشو‌های سیلیکونی خود ذخیره می‌کنند: یخچالی که از راه دور تنظیم می‌شود یا اسپیکری که منتظر دستور است. آیا آن‌ها مانند میز آشپزخانه «واقعی» هستند، آیا این ابزار‌های دیجیتالی که در خانه‌های خود جمع کرده‌ایم و پشت‌سر بهمان می‌خندند نیز واقعی‌اند؟ 

تغییر مدام ارتباط بین عمومی و خصوصی از گیج‌کننده‌ترین و فریبنده‌ترین وجوه هزارتوی کریستالی معاصر است. چه از تب و تاب مشترک نظردهی با حضور ۵۰ نفر دیگر حین تماشای فیلم یکی از همکارانمان در حال پشتک زدن با بچه‌هایش لذت ببریم و چه ترجیح دهیم نگاهمان را به آن طرف بدوزیم، در جامعه‌ای زندگی می‌کنیم که معتادِ به‌اشتراک‌گذاری تجربیات شخصی است. در اینجا نیز اسکات از اخلاقیات صحبت نمی‌کند، نصیحت هم نمی‌کند، بلکه با تمام توان می‌کوشد بیان کند چه حسی دارد وقتی روزانه هزاران راه به پشت‌پردۀ واقعیت‌های دیگر افراد در مقابلمان گشوده می‌شود، راه‌هایی که ما را وارد نمایش‌های دیگر می‌کنند.

اسکات به خاطره‌ای از دوران کودکی خود می‌اندیشد. چند هفته‌ای به مدرسه نرفته و معلمی تکالیفش را در خانه برایش توضیح می‌داده است. «از دیدنش بهت‌زده بودم، آخر داشت در زندگی واقعی اتفاق می‌افتاد». معلمم آنجا روی مبل نشسته بود؛ از حالت رسمی کلاس به حالِ اتاق نشیمن منتقل شده بود، در دستش سوییچ بود که نشان می‌داد کار دیگری دارد و باید زودتر برگردد. همۀ ما حتماً هیجانات دور و درازی از این دست داریم و می‌توانیم آن‌ها را از زیر گل و لای حافظۀ احساسی خود بیرون بیاوریم و به‌عنوان نشانه‌هایی به کار ببریم و بپرسیم چه چیز‌هایی تغییر کرده و چه چیز‌هایی تغییر نکرده‌اند.

قصۀ «نسل قبل» قصه‌ای از جهانی از دست‌رفته با مرزبندی‌های مشخص میان فضای عمومی و خصوصی است؛ واقعاً همین‌طور است؟ هنوز هم پژواک ضعیف اولین بهت به گوشمان می‌خورد وقتی عکس آدم‌های معروف را می‎بینیم که در خانه‌هایشان و در میان وسایل آشپزی یا لوازم بهداشتی‌شان هستند («این همان پرده کرکرۀ کرم‌رنگ سرویس بهداشتی کیم کارداشیان است!»). حضور یک معلم روی مبل خانه نیز همچنان یک رویداد مهیج است.

تمایل اسکات برای فکر به تداوم زندگی گذشته و در واقع تداوم تنگنا‌های قرن‌ها پیش برای شناگران تازه‌کار فناوری، که خیلی راحت در دریای رسانه‌های جمعی گم می‌شوند، نوعی دلگرمی است. برای مثال اگر می‌توان انواع مختلف توجه به نقاشی هولباین را برشمرد، ظاهراً می‌شود با همین رویکرد اینستاگرام را هم بررسی کرد.

در سنت بارت، یعنی طراحی اسطوره‌ها مبتنی بر زندگی روزمره، اسکات امور پیش‌پاافتاده را با معنا پرتلألؤ می‌کند. او در سگرمه‌های درهم‌رفتۀ اندی مورای یا در پست‌های نیجلا دربارۀ فیلم‌برداری از شام کریسمس در جولای نشانه‌هایی از ساخت زیرین امور را می‌بیند. او روی دامنه‌ای مفهومی با وسعتی دلهره‌آور کار می‌کند، اما در زیرکی او نوعی حس درآغوش‌گرفتن است. معمولاً کاری تا این حد بلندپروازانه در حوزۀ تحلیل اجتماعی به این میزان برای نزدیکی به دل انسان‌ها مصمم نیست.

کانال تلگرام  رسانه فناوری هوشمند

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا